تولد دوسالگي نيلا بدون نيلا
سلام فرشته اسموني مامان خيلي دلم برات تنگ شده امروز شد دو سال كه بدنيا اومدي اگه بودي كلي تدارك ميديم برات و بهترينا رو برات اماده ميكردم هرسري كه ميرم خونه خاله ليلا و آمين رو بغل ميكنم همش ياد تو ميافتم كه نتونستم دل سير بغلت كنم دلم آتيش ميگيرهههههه خدا آمين رو براش حفظ كنه دلم خيلي تنگ شده غصه نبودنتو خيلي ميخورم دلم ميخواست الان ميبودي و شيطنت ميكردي صد افسوسسسسس فرشته مهربونم تولد دوسالگيت مبارك ميدونم جات خوبه و راحتي ولي كاش پيشم بودي بازم غصه نبودنت داره قلبمو ميشكنه هر چي بگم كم گفتم
من و عشق خاله
عشق خاله هستن ايشون آقا آمين خيلي لذت داره وقتي بغلت ميكنيش و ميبوسيش...
نویسنده :
مامان نیلا
16:08
دلتنگي بعد از دوسال همچنان ادامه دارد
دو سال پيش همين موقعها بود خونه رو رنگ كرديم به خاطر نيلا خانم و داشتيم وسايل نيلا رو ميچيديم و كم كم اماده ميشديم كه دخترمونو بغل بگيريم ولي صد افسوس كه نشد بشه دوسال از اون ماجرا گذشته و من از غم و غصه دخترم ١٤ كيلو اضافه كردم و همش دارم از دوري دخترم ميسوزززززم...
نویسنده :
مامان نیلا
23:27
تولد مامان بزرگ
امروز تولد مامان بزرگ بود كمتر از يه ماه مونده به دومين سالگرد تولدت دخترم چقدر جات خاليههههه از وقتي تو رفتي من باهات مُردم ...
نویسنده :
مامان نیلا
0:36
پسرخاله خوش اومدي
اينم آمين خاله است كه ٤ تيرماه ٩٦ بدنيا اومد دخترم جات خيلي خاليه كه ميبودي و باهاش بازي ميكردي...
نویسنده :
مامان نیلا
20:07
انتظار براي اومدن آمين خاله
دختر عزيزم نيلاي خوشگلم خيلي دلم تنگ شده چند وقته ديگه پسرخاله آمين بدنيا مياد كاش بودييييييي ...
نویسنده :
مامان نیلا
10:06
سال 96
سلام دختر خوشگلممممممممم قشنگترین اتفاق زندگیم هفته پیش عقد عمه زهرا بود اخ که چقدر دلم میخواست تو هم باشی و لباس عروس تنت کنم موهاتو با مروارید ببندم همه دلشون ضعف بره راستین و تارا و کوروش و داریوش و دانیال بودند فقط جای تو خالی بود مهمونی خوبی بود ولی میدونی وقتی میدیدم که چقدر جات خالی تو بغلم اشکم در میومد جای تو همش دانیال تو بغلم بود خیلی جای خالیتو حس می کردم حتی وقتی رفتیم اتلیه عکس دسته جمعی بندازیم بغل من و بابایی قشنگ جات خالی بود خیلی دلم برات تنگ شده
نویسنده :
مامان نیلا
11:46
مامان شدن خاله لیلا
سلام نیلای عزیزم خوشگل مامان من و خاله لیلا جون شنبه باهم رفتیم آزمایشگاه که خون بده البته خاله لیلا صبحش بیبی گذاشته بود و بیبیش مثبت بود خیلی با استرس رفتیم ازمایشگاه خون داد گفت 1 ساعت دیگه جواابش حاضره بعدش با هم رفتیم یکم گشتیم تو خیابون که جوابش حاضر بشههههههههههه وقتی مسئول ازمایشگاه به خاله لیلا گفت حامله اییییییییییییییییییییییییییییییییییی از خوشحالی اینقدر بلند بلند حرف زدم که نگووووووووووووووو خیلی خوشحال شدم ...